ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

اولین مسافرت خارج استانی با اتوبوس

سلام دختر نازنینم... خیلی وقته پشت کامپیوتر نشستم و دارم کارامو انجام میدم و تو همچنان خوابی... الهی بمیرم که بعد از طی دوشب تب امشب راحت خوابیدی. حتی بیدارت کردم شام بخوری انقدر خوابت می اومد که نخوردی و خوابیدی... منم دیگه الانا میام پیشت ولی قبلش گفتم یه پست جدید بذارم. کارم که انجام نشد لااقل اینجا یه چیزی بنویسم و از عکسات بذارم. عنوان این پست رو اولین مسافرت تو گذاشتم ولی از بس دیر میام اینجا خیلی حرفا برای گفتن دارم... مراسم شب هفت فوت خاله ی مامانی بود و با مامانی برنامه ریزی کردیم بریم کرج و سری هم به خاله خودم هشتگرد بزنیم. موقع رفتن خیلی راحت بود نصف راه رو خواب بودی و نصف دیگه شو بغل مامانی بازی میکردی...   ...
15 آبان 1392

یک دو سه

سلام عزیز نازنینم... این مامان گرفتارت رو ببخش که اینروزا کمتر برات وقت میذاره و همش به فکر کاره... و اینکه کمتر برات اینجا مینویسه... الان کلی کار اینترنتی دارم و دیر وقته... اومدم برات از آموخته های جدیدت بنویسم و از عکسایی که اخیرا ازت گرفتم بذارم واسه خاله های مهربونی که میان بهمون سر میزنن. دوسه روزه یاد گرفتی میری رو پشتی و با احتیاط دستتو میگیری به پشتی و میپری... بهت میگیم: یک....... دو...... تو میگی: ته..... وقتی نمیذارم جایی بری یا دست به چیزی بزنی انگشت اشارمو تکون میدم میگم: نه نه نه... تو هم انگشت کوچولوتو تکون میدی میگی: ده ده ده امروزم مامانی بهت "سلام" گفتن رو یاد داده و بهمون گفته باهات تمرین کنیم تا بتونی بگی......
7 آبان 1392
1